دخترک خسته از پیاده روی 7 ساعته سر ظهر تا نزدیک غروب مشغول استراحت بود. تمام خاطرات چند سال پیش را با رفقای قدیمی مرور کرده بود...الان هم سعی می کرد خستگیش را با خواب قبل از غروب جبران نکند... «آللاهو اکبر و للاه اکبر»... مکبر مسجد بود... پاهایش چنان ذق ذق می کرد که تا اتمام اذان از جایش تکان نخورده بود.....«الله اکبر» قامت نماز مغرب بود.... بین دو نماز شرمگین از همراه نبودن جسمش سر به زیر انداخته بود... آخر پاهایش یارای ایستادن نداشتند...... قرار بود عظمت ربّش را در نظر مجسم کند..«الله اکبر» قصد نماز عشا کرده بود.... باورش نمی شد...... برای لحظه ای کوتاه بهتش زده بود ......چنان شاداب شده بود باورنکردنی، انگار نه انگار یک سوم روز را زیر آفتاب راه رفته .... دخترک معجزه را دیده بود... آخر بین دو نماز فقط یک لحظه بود که از ذهنش گذشته بود جسمم را یارای عبادت بده.... خودش بود که گفته بود نزدیک است و اجابت می کند
((وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ))
بقره ۱۸۶
نظرات شما عزیزان: